: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: پيوندهاي روزانه :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: فهرست موضوعي يادداشت ها :
: آرشيو يادداشت ها :
: جستجو در وبلاگ :
لجن زار کوئست اینترنشنال در ایران
پائیز امسال بود که از طرف یکی از آشناهامون به من زنگ زده شد برای کار در یک گروه هنری در صدا وسیما بعد از تماسهای مکرری که با من داشت من تصمیم گرفتم که راهی تهران بشم و کار اون گروه هنری رو از نزدیک ببینم بلیط خریدم و شب ساعت حدودا یازده از ترمینال صفه راهی تهران شدم صبح حدودا ساعت پنج بود که به تهران رسیدم ترمینال آرژانتین به اون آشنامون زنگ زدم که من رسیدم اونم گفت نیم ساعت دیگه میاد دنبال من خلاصه این نیم ساعت تا هشت صبح طول کشید هشت صبح به من گفت که سوار اتوبوس بشم وبه میدان صنعت برم من هم سوار اتوبوس شدم و رفتم میدان صنعت میدان صنعت هم دو ساعتی سر کار بودم پیش خودم گفتم آخه این پسره هاشولی پاشولی رو چه به گروه هنری چه به کار هنری که الان می گه با یه سری از هنرمندان صدا وسیما وتئاتر آشنا شدم می خوام دست تو رو هم بند کنم خلاصه تو این فکرا بودم که آقا رو دیدم با یه تیپ متفاوت از قبلش همچین عوض شده بود و ادای آدام درست حسابی ها رو در می اورد که نگو خلاصه ما با هم به سمت محل کار اون راهی شدیم این وسط من بیچاره یه دو ساعت دیگه معتل شدم تا رسیدم در یه خونه در سعادت آباد تهران شهرک مخابرات رفتیم بالا دو سه نفری روی مبل نشسته بودن یه نفر اومد دم در به استقبال ما و کیف و موبایل و همه زندگی منو از من گرفتن من رابطم واون کسی که اومد به استقبال من رفتیم داخل یه اتاق که بعدا فهمیدم اون اتاق پرزتور هست و آفیس دار مجموعه اونجا زندگی میکنه بعد از کلی خوش بش و شنیدن جمله کلیشه ای چه خبراز طرفین یک نفر مثل بلا نسبت شما ... وارد اتاق شد و بعد از اینکه من به اون معرفی شدم با صدایی بلند همراه با اقتدار گفت من می خوام کاری رو به تو معرفی کنم کاری که در اون یاس هست نا امیدی هست شکست هست اما راه های غلبه بر اونم وجود داره و خلاصه اینجوری بود که من پرزنت شدم بعد از سی وچند دقیقه که پرزنتور محترم برای من فک زد رابط من جمله ای رو که حفظ کرده بود با متانت خاصی بیان کرد که اولش این بود با تشکر از پرزنتور محترم که کار رو به دوست من معرفی کرد و ... خلاصه من گشنه خسته خوابم هم می یومد الانم ساعت حدودا سه بعد از ظهر از اتاق امدم بیرون دیدم یه عالمه آدم بیرون از اتاقن که من وقتی رفتم همشون قایم شده بودن خلاصه در عرض کمتر از چند ثانیه با من صمیمی شدن انگار که چند ساله که همدیگرو می شناسیم بعد به دستور آفیسدارشون نهار کشیدن نهار جگر مرغ بود با سیب زمینی من که خیلی گشنه بودم یه عالمه خوردم همشون داشتن به غذا خوردن من نگاه می کرن و بعد از اون آماده شدیم که بریم بیرون یابه اصطلاح کوئستی ها آفیس گردی.....
این داستان ادمه دارد
نوشته شده توسط : حسینی