سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 آب زندگی - سبز سبز علوی

آب زندگی

دوشنبه 88 اسفند 3 ساعت 11:0 عصر

آب زندگی

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پینه دوزی بود سه تا پسر داشت حسنی قوزی و حسینی کچل و احمدک. پسر بزرگش حسنی دعا نویس و معرکه گیر بود ، پسر دومی حسینی همه کاره و هیچکاره بود، گاهی آب حوض می کشید یا برف پارو می کردو اغلب ول می گشت.
احمدک که از همه کوچکتر بود سری به راه و پائی به راه و عزیز دردانه باباش بود، توی دکان عطاری شاگردی می کرد و سر ماه مزدش را می آورد و به باباش می داد. ... پسر بزگها که کار پا جایی نداشتند و دستشان پیش پدرشان دراز بود چشم نداشتند احمدک رو ببینند.
دست بر قا زد و تو شهرشان قحطی افتاد. یک روز پینه دوز پسرهایش را صدا زد و بهشان گفت : میدونیین چیه؟ راس و پوس کندش اینه که کار و کاسبی من نمی گرده تو شهر هم گرونی افتاده شما هم دیگه از آب و گل در اومدین و احمدک که از همتون کوچیکتره مشاالله پونزده سالشه. دس خدا به همراهتونبرین روزی تون رو در بیارین هرکدوم یه کارو کاسبی هم یادبگیرین. من این گوشه واسه خودم یه کرکری می کنم. اگه روزی روزگاری کارو بارتون گرفت و دماغتون چاغ شد که چه بهتر بمنم خبر بدین و گرنه برگردین پیش خودم یه لقمه نون داریم با هم می خوریمو
بچه ها گفتند چشم بابا جون!
پینه دوز هم به هر نفری یک گرده نان و یک کوزه آب داد و رویشان را بوسید و روانه شان کرد .
سه برادر راه افتادن تا سو به چشمشان بود و قوت به زانوانشان همینطور رفتند و رفتند تا اینکه خسته و مانده سر یم چهار راه رسیدند. رفتند زیر یک درخت نارون نشستند که خستگی در بکنند احمدک از زور خستگی خوابش برد و بی هوش و بی گوش زیر درخت افتاد. برادر بزرگها که که با احمدک هم چشمی داشتند و بخونش تشنه بودند ترسیدند که چون از آنها با کفایت تر بود سنگ جلوی پایشان بشود و بکارشان گراته بیندازد. با خودشان گفتند : چطوره که شر اینه از سر خودمان وا کنیم؟
کت های اورا از پشت محکم بستند و کشان کشان بردند توی یک غار دراز تاریک انداختند.
احمدک هرچه عز و چز کرد بخرجشان نرفت و یک تخته سنگ بزرگ آوزدندن و در دهنه غار انداختند. بعد به پیرهن احمدک خون کفتر زدند دادند به یک کاروان که از آنجا می گذشت و نشانی دادند که آن را به پینه دوز بدهد و بگوید که احمدک راگرگ پاره کرده و راهشان را کشیدند و رفتند سر سه راهه پشک انداختند، یکی از آنها به طرف مشرق رفت و یکی هم به طرف مغرب.

*************

از آنجا بشنو که حسنی با قوز روی کولش رفت و رفت تا همه آب و نانش تمام شد، تنگ غروب از توب یک جنگل سر در آورد ، از دور یک شعله آبی به نظرش آمد رفت جلو دید یک آلونک جادوگر است . به پیرزنی که آنجا نشسته بود سلام کرد و گفت ننه جون ! محض رضای خدا به من رحم کنین من غریب وبی کسم امشب اینجا یه جا و منزل به من بدین که از گشنگی و تشنگی دارم از پا در مییام.
ننه پیروک جواب داد : کییه که یه نفر بیکار و بیعار مثه تو قوزی رو مهمون بکنه؟ اما دلم برات سوخت، اگه یه کاری بهت میگم برام بکنی تورو نگه می دارم.
حسنی هولکی گفت: بچشم هر کاری که بگین حاضرم.
.... از ته چاه خشکی که پشت خونمه یه شمع اون تو افتاده بیرون بیار این شمع شعله آبی داره و خاموش نمی شه.
پیرزن به او آب ونان داد و بعد با هم رفتند . پشت آلونک حسنی را توی یک زنبیل گذاشت و تو چاه کرد . حسنی شمع رابرداشت و به پیر زن اشاره کرد که بالاش بکشد. پیرزن ریسمان را کشید همینکه دم چاه رسید دستش را دراز کرد که شمع را بگیرد. حسنی را می گوئی شکش وارد شد و گفت:
نه حالا نه. بگذار پام رو زمین برسه آنوقت شمع رو میدم.
پیرزنیکه اوقاتش تلخ شد سرریسمنا را ول کرد حسنی تلپی افتاد آن پائین. اما صدمه ای ندید و شمع هم می سوخت ولی به چه دردش حسنی می خورد؟ چون می دید که باید توی این چاه بمیرد. تو فکر فرو رفت و بعد از جبیش یک چپق در آورد و گفت : اخرین چیزیه که واسم مانده ! چپقش رو با شعله آبی شمع چاق کرد و چند تا پک زد تو چاه پر از دود شد یک مرتبه دید یک دیبک سیاه و کوتوله دست به سینه جلوش حاضر شد و گفت :
... چه فرمایشه؟
حسنی جواب داد تو کی هستی؟ جنب پری هسی یا آدمیزادی؟
.... من کوچیک و غلام شما هستم.

اول کمک کن برم بالا بعد هم پول و زال و زندگی می خوام.
دیبه حسنی رو کول کرد و بیرون چاه گذاشت، بعدهم بهش گفت:
... اگه پول و زال و زندگی می خواهی این راهته بر به شهری می رسی و کارت بالا می گیره اما تا می تونی از آب زندگی پرهیز کن!
و بادستش به طرفی اشاره کرد حسنی دست پاچه شد شمع از دستش ول شد و دوباره افتاد توی چاه نگاه کرد دید دیبک غیبش زده مثل اینکه آب شد و به زمین فرو رفت.
حسنی تو تاریکی از همان راهی که دیبکه نشانش داده بود همین طور رفت کله سحر رسید به یه شهری که کنار رودخانه بود. دید همه مردم آنجا کورند. پای رودخانه گرفت نشست یک مشت آب به صورتش زد و یک مشت آب هم خورد. از یک نفر کور که نزدیکش بود پرسید:
.... عمو جان اینجا کجاست؟
او جواب داد مگه نمی دونی اینجا کشور زرافشونه ؟
حسنی گفت محض رضای خدا من غریبم از شهر دور دسی میام را بجائی ندارم یه چیز خوراکی به من بده؟
آنمرد جواب داد: اینجا به کسی چیز مفت نمی دن یه مشت از ریگ این رودخونه بده تا نونت بدم.
حسنی دست کرد زیر ماسه رودخانه دید همه خاک طلا ست . ذوق کرد یک مشت به آن مرد داد و نان گرفت وخورد و توی جیبهایش را نیز پر از خاک طلا کرد و راهش را کشید رفت طرف شهر. همینکه رسید دید شهر بزرگی است اما همه شهر مثل آغل گوسفند گنبد گنبد رویهم ساخته شده بود و مردمش چون کور بودند یا در شکاف غارها و یا زیر این گنبد ها زندگی میکردند و شب وروز برایشان یکسان بود و حتی یک دانه چراغ در تمام شهر روشن نمی شداعلان های دولتی و رساله ها با حروف برجسته روی مقوا چاپ می شد و همه مردم با قیافه های اخم آلود و گرفته ولباس های کثیف بد قواره و چشم های ورم کرده مثل کرم در هم می لولیدند از یک نفر پرسید عمو جان چرا مردم اینجا کورن؟
آن مرد جواب داد این سرزمین خاکش مخلوط با طلا است و خاصیتش اینه که چشم رو کور میکنه . ما چشم به راه پیغمبری هستیم که میباس بیاد و چشم های ما رو شفا بده اگر چه هممون پر مال و مکنت هستیم اما چون چشم نداریم ارزو می کنیم که ای کاش گدا بودیم و می تونستیم دنیا رو ببینیم با ابن جهت خجالت زده گوشه شهر خودمون مونده ایم.
حسنی رو می گی چشده خور شد با خودش گفت اینارو خوب می شه گولشون زد و دوشید خوب چه عیب داره من پیغمبرشون بشم؟
رفت بالای منبری که کنج میدان بود و فریاد کشید :
... آهای مرمون! بدونین که من همون پیغمبر موعودم و از طرف خدا آمدم تا شما را بشارتی بدم. چون خدا خواسته شمارو به محک امتحوندر بیاره شما رو از دیدن این دنیای دون محروم کرده تا بتونین بهتر جست وجوی حقایق رو بکین و چشم حقیقت بین شما واز بشه چون خود شناسی خوداشناسیس دنیا سرتاسر پر از وسوسه های شیطونی و موهوماته. همونطور که گفتن دیدن چشم و خواستن دل. پس شما که نمی بینین از وسوسه های شیطونی فارغ هستین و خوش و راضی زندگی می کنین و با هر بدی می سازین. پس بربار باشین و شکر خدا رو به جا بیارین که این موهبت عظما رو به شما داده! چون این دنیا موقتی و گذرنده است اما اون دنیا همیشگی و جاودانه است و من برای راهنمایی شماها اومدم.
 مردم دسته به دسته به او رویدند و سر سپردند و حسنی هم برای پیشرفت کار خودش هر روز نطقهای مفصلی در باب جن وپری و روز پنجاه هزار سال و بهش و دوزخ و قضا و قدر و فشار قبر و از اینجور چیزها براشان میکرد و نطقهای او را با حروف برجسته روی کاغذ مقوائی میاندختند و بین مردم منتشر می کردند. دیری نکشید که همه اهالی زر افشان باو ایمان آوردند و چون سابقا اهالی چندین بار شورش کرده بودند و تن بطلاشوئی نمی دادند و میخواستند معالجه بشوند، حسنی قوزی همه آنها را بدین وسیله رام ومطیع کرد و از این راه منافع هنگفتی عاید پولدارها و گردن کلفتهای آنجا شد. کوس شهرت حسنی در شرق و غرب پیچید و بزودی یکی از مقربان حاشیه نشینان دربار پادشاه کوران شد.
در ضمن قرار گذاشت که همه مردم مجبور به جمع کرد طلا بشوندو هر نفری از در خانه تا رودخانه زنجیری به کمرش بسته بود. صبح آفتاب نزده ناقوس می زدند و آنها گروه گروه و دسته به دسته به طلاشوئی می رفتندو غرئب آفتاب کار خودشان را تحویل می دادندو کورما کورمال سر زنجیر را می گرفتند و به خانه شان بر می گشتند تنها تفریح آنها خوردن عرق و کشیدن وافور بودو چون کسی نبود که که زمین را کشت درو بکند با طلا غله و تریاک و عرق خودشان را از کشورهای همسایه می خریدند. از این جهت زمین بایر و بیکار افتاده بودو کثافت و ناخوشی از سر مردم بالا می رفت.
گرچه در اثر خاک طلا چشمهای حسنی اول زخم شده و بعد هم نابینا شد، اما از حرص جمع کردن طلا خسته نمی شد . روز به روز پیازش بیشتر کونه می کرد و مال ومکنتش در کشور کوران زیادتر می شد و در همه خانه ها عکس برجسته حسنی را به دیوار آویزان کرده بودند. بلاخره حسنی مجبور شد یک جفت چشم مصنوعی بسیار قشنگ به چشمش بزند! اما در عوض روی تخت طلا می خوابید و روی قوزش داده بود یک ورقه طلا گرفته بودند و توی غرابه های طلا شراب می خورد و با دستگاه وافور طلا وافور می کشید و با لوله هنگ طلا هم طهارت می گرفت و شبی یک صیغه برایش می آوردند و شکر خدا را می کرد که بعد از آن همه نکبت و ذلت به آرزویش رسیده است.
پدر و برادر ها و زندگی سابق خودش و حتی خواهشی که پدرش از او کرده بود همه به کلی از یادش رفت و مشغول عیش و عشرت و خودنمائی شد.

********************

حسنی را اینجا داشته باشیم ببینیم چه به سر برادر کچلش حسینی آمد حسینی هم افتان و خیزان از جاده مشرق راه افتاد، رفت و رفت تا به یک بیشه رسید، از زور خستگی و ماندگی پای یک درخت دراز کشید و خوابش برد دمدمه های سحر شنید که سه تا کلاغ بالای درخت با هم گفت و گو می کردند. یکی از آنها گفت خواهر خوابیدی؟
کلاغ دومی گفت نه بیدارم
کلاغ سومی گفت خواهر چه خبر تازه ای داری ؟
کلاغ اولی جواب داد اوه! اگه چیزی که ما می دونستیم آدما می دونستن! شاه کشور ماه تابون مرده چون جانشین نداره فردا باز هوا می کنن این باز رو سر هر کی نشست اون شاه می شه؟
کلاغ دومی تو گمون می کنی کی شاه می شه؟
کلاغ اولی مردی که پائین این درخت خوابیده شاه می شه اما به شرط اینکه یه شکنبه گوسفند به سرش بکشه و وارد شهر بشه اونوقت باز میاد و روی سرش می شینه اول می بینن که خارجیس قبولش ندارن و تو یه اتاق حبسش می کنن. میباس که پنجره رو واز کنه اونوقت دوباره باز از پنجره میاد رو سرش می شینه
کلاغ سومی پوه! شاه کشور کرها!
کلاغ دومی می دونی دوای کری اونا چیه؟
کلاغ سومی آب زندگیس اما اگه آب زندگی به مردم بدن و گوششون واز بشه دیگه زیر بار اربابشون نمیرن اینایی رو که می بینی به این درخت دار زدن می خواستن گوش مرمو معالجه بکنن! بعد غار غار کردند و پریدند.
حسینی که چشمش را باز کرد دید به درخت دو نفر آدم دار زدند. از ترسش پا شد و پا گذاشت به فرار سر راه یه بزغاله گیر آورد که از گله عقب مانده بود گرفت سرش را برید و شکنبه اش را در آورد بسرش کشید و راهش را گز کرد ورفت تنگ غروب به شهر بزرگی رسید دید آنجا هیاهو و غوغای غریبی است تو دلش ذوق کرد و رفت کنار شهر توی یک خرابه ایستاد یک مرتبه دید که یک باز شکاری که توی آسمان اوج گرفته بود پائین آمد و روی سر او نشست و کله اش را توی چنگال گرفت.
مردم به طرفش هجوم آوردند و هورا کشیدند و سر دستش بلندش کردند ما همینکه فهمیدند خارجی است او را بردند در اتاقی انداختندو درش را چفت کردند حسینی رفت پنجره را وا کرد و دوبار دیگر هم باز اوج گرفت و از پنجره آمد روی سر او نشست مردم هم این سفر ریختند و او را بردند توی یک کالسکه طلای چهاراسبه نشاندند و با دم و دستگاه او را به قصر بردند و در حمام بسیار عالی سر و تنش را شستند، لباسهای فاخر و جبه های سنگن قیمت به او پوشاندندبعد بردنش روی تخت جواهر نگاری نشاندمد، و تاج هم بر سرش گذاشتند.
حسینی از ذوق توی پوست خود نمی گنجید و هاج واج دور خودش را نگاه می کرد تا یک نفر کور با لباس مجللی آمد و روی زمین را بوسید وگفت:
.... خداونگارا قبله عالم سلامت باشدبنده از طرف همه حضار تبریک عرض می کنم

حسینی سینه اش را صاف کرد و باد توی آستینش انداخت و با صدای آمرانه گفت ... تو کی هستی ؟
.... قبله عالم سلامت باشد مردمنا این کشور همه من یک نفر خارجی از تجار کشور زرافشانم و مامورم مراسم شادباش را خدمتتان ابلاغ کنم
... اینجا را کشور ماهتابان می نامند
حسینی گفت ... برو از قول من به مردم بفهمون و بهشون اطمینان بده که ما همیشه بفکر اونا بودیم و امیدواریم که زیر سایه ما و سایل آسایششون فراهم بشه
دیلماج گفت قربان از حسن نیات...
حسینی حرفش را برید بگو برن پی کارشون پر چونگی هم موقوف شنیدی شوم ما رو حاضر بکنن!
تاجر کور اشاره به طرف خانسالار باشی کرد و همه کرنش کردند و از در بیرون رفتند . خوانسالار باشی هم آمد جلو تعظیم کرد و اشاره به اتاق دیگری کرد. بعد پسکی پسکی بیرون رفت حسینی پا شد خمیازه ای کشید و لبخندی زد و با خودش گفت عجب کچلک بازی این احمق ها در اوردن! گمون می کنن که من عروسکشونم! پدر ازشون در بیارم که حظ بکنن!...
بعد در اتاق دنگالی وارد شد که یک سفره بلند به درازی اتاق انداخته بودند و خوراکیهای رنگرنگ در آن چیده بودند. حسینی از ذوقش دور سفره رقصید و هولکی چند جور خوراک روی هم خورد و یک بوقلمون را برداشت به نیش کشید و چندتا قدح دوغ و افشره را بالایش سر کشید و به خوابگاهش رفت.
فردا صبح حسینی نزدیک ظهر بیدار شد و جار داد همه وزرا و امرا و دلقکها درباری و اعیان اشراف و ایلچی ها و تجار دنبال هم ریه شدند دسته دسته می امدند و کرنش می کردند و کنار دیوار ردیف خط می کشیدندو با حرکت دست و چشم و دهن اظهار فروتنی و بندگی می کردند. اگر مطلب مهم یا فرمان فوری بود که می خواستن بسحه همایونی برسد روی دفتر چه یاداشت که با خودشان داشتند می نوشتند و از لحاظ حسینی می گذراندند اما از آنجایی که حسینی بی سواد بود وزیر دست چپ و وزیر دست راستش را از تجار کور زر افشان انتخاب کرد تا جواب را زبانی به او بفهمانند و بعد موضوع را با خودشان کنار بیایند.
چه دردسرتان بدهم آنقدر پیزر لاب پالان حسینی گذاشتند و در چاپلوسی و خاکساری نسبت به او زیاده روی کردند و متملق ها و شعرا و فضلا و دلقکها و حاشیه نشین ها دمش را توی بشقاب گذاشتند و او را سایه خدا و خدا روی زمین وانمود کردند که کم کم از روی حسینی بالا رفت. شکمش گوشت نو بالا آورد و خودش را باخت و گمان کرد علی آباد هم شهری است بطوری که کسی جرات نمی کرد به او بگوید بالای چشمت ابروست. بعد هم بگیر و ببند راه انداخت و به زور دوستان و گزمه و قراول چنان چشم زهره ای از مردم گرفت که همه آنها به ستوه آمدند.
تمام اهالی کشور ماهتابان به کشت وزرع تریاک و کشیدن عرق دو آتشه وادار شدند تا به این وسیله از کشور زرافشان طلا وارد کنند و به جایش عرق و تریاک بفروشند و پولش را حسینی و اطرافیانش بالا بکشند.
مخلص کلوم مردم با فقر و بدبختی زندگی می کردند و کم کم مرض کوری از کشورزرافشان به ماه تابان سرایت کرد و کری هم از ماه تابان به زر اشان سوغات رفت و حسینی هم گوشش سنگین شد وبعد هم کر شد. اما با چند نفر دلقک درباری و متملق و تجار کور که همدستش بودند به لفت ولیس و عیش و نوش مشغول شدند و پدر وبرادرها به کلی لز یادش رفتند و خواهش پدرش را هم فراموش کرد.

*******************

حسینی را اینجا داشته باشیم ببینیم چه به سر احمدک آمد. جونم برایتان بگوید: ......... ادامه دارد


نوشته شده توسط : حسینی

نظرات ديگران [ نظر]