سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 نسیم ... - سبز سبز علوی

نسیم ...

چهارشنبه 88 اسفند 5 ساعت 12:4 صبح

نسیم ...

نسیم سرد اما گرم ...
شب مرا از خواب بیدار کرد ...
صدای گرمی داشت ...
من دوست نداشتم دیگر با کسی حرف زنم....
رابطه هایم قطع بود ....
شده بودم یه آدم تو یه اتاق تاریک پشت یه میز.... بد اخلاق .... بد اخلاق ....
اما نسیم با شیطنت دخترونش که خدا تو وجودش گذاشته بود حس دوباره زیستن رو به من داد، هرچند از یه دختری ضربه خورده بودم....
هرچند با آدما سازم کوک نبود....
هرچند دلم می خواست آدم نبودم ....
اما یه حس مشترک... یه درد مشترک بین خودم با نسیم حس کردم.....
گفتم من که نسیم رو هیچ وقت نمی بینم ...
پس چه اشکالی داره تلفنی باهاش حرف زدن ورابطه داشتن ....
اس ام اس پشت اس ام اس ..
خیلی وقت بود به کسی اس ام اس نداده بودم ...
خیلی وقت بود به کسی زنگ نزده بودم.... اما نسیم ...
نمی دونم کی هست و چه جور آدمیه ....
همه معدله ها رو به هم زد....
من ازش کمک خواستم .... خواسته یا ناخواسته
اون قبول کرد ...
یه روز از دردش برام گفت ...
از درد بودنش ...
از اذیت شدنش توسط یه آدم که خودش سگ می خوندش ....
دیدم این همون درد مشترکه من با نسیمه ....
اون از آدما بود اما من نه ....
امروز می خواستم بهش زنگ بزنم ...
می خواستم بهش پیام بدم .... اما ندادم ...
الان ساعت 11:20 بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود ...
نمی دنم شاید خواسته همه رابطه هاش رو قطع کنه ...
یا شایدم از منو امثال من خسته شده ...
که گوشیش رو خاموش کرده ...
شایدم شارژ گوشیش تمام شده ...
شایدم ... نه این یکی نه دیگه نه ...
زیاد گفتم نسیم ...
نسیم مثل همه دخترا بود نه مثل همه آدما بود اما یه چیزی اونو متفاوت می کرد ، برای من خیلی سخت بود بفهمم چی ... اما ... نفهمیدم خدا کنه گوشیش رو روشن کنه که اینو براش بخونم فقط همین ...
یه عالمه سوال ...
تو ذهنم هست که باید ازش بپرسم ...
همه فکر می کنن من ساده ام اما نه نیستم من می خوام صداقت داشته باشم...
میخوام دروغ نگم....
می خوام باقیه شکم پرست و زیر شکم دوست نباشم ....
می خوام یه چیزی باشم فرای یه آدم ...
خوب اما چی بگم نمی دونم چی بگم ....
آخه من چی دارم می نویسم ...
خدا ... خدا ... خدا ...
بازم به در بسته خورم ...
بازم سنگ تو سرم خورد ... نمی دونم
آخه یه عادت دارم زود با آدما مچ می شم.... زود صمیمی می شم به قول آدمای تو کوچه بازار زود پسر خاله می شم...
آخ که چقدر دلم تنگه ... آخ که چقدر دلم گرفته....
چقدر دلم می خواد نبودم چقدر دلم می خواست همه زندگیم یه خواب بود ....
آره یه خواب که با مردن بیدار می شدم
چقدر من دوست دارم بمیرم اما نمی شه ...
هر دفعه یه سنگ پشت سنگ ...
یه در بسته پشت یه در بسته دیگه ...
تصمیم گرفتم اینو اینو که از دل نوشتم توی وبلاگ بذارم ...
بذارم که همه بخونن ...
بذارم که همه بدونن که درد یکی دوتا نیست ...
خیالات من درد منه ...
شخصیت های داستانام درد من شدن
شدم مثل یه آدم که به شخصیت داستانهاش زندگی می کنه با شخصیت های نمایش نامه هاش....
شدم یه آدم که با شخصیت های داستان زندگی ، زندگی میکنه ...
یه آدم خنز پنزری


نوشته شده توسط : حسینی

نظرات ديگران [ نظر]